کسادی بازار دوست...
بر عکس خانمم که آدم دوست محوری هست و حتی حضور محور... (یعنی اصلا ارتباط تلفنی یا مکاتبه ای رو دوست نداره... دوست داره پیش دوستش باشه و گپ بزنه... حتی منم اگه روزی 5 بار براش زنگ بزنم زیاد تاثیری در حالش نداره... حضورم توی خونه براش مهمه) من اینطوری نیستم... یعنی خیلی دنبال دوست نبودم... خماریش رو نکشیدم... اما از ارتباط با آدمها همیشه لذت بردم... حتی تلفنی و مکاتبه ای...
اینا رو گفتم که بگم وقتی نگاهی به زندگی ده ، دوازده سال اخیرم می اندازم میبینم که هر جا رفتم خدا یکی دو تا دوست خوب و همدل (یا حداقل جذاب) با توانمندی هایی که غالبا من نداشتم، نصیبم کرد...طوری که کمتر خلاء بی دوستی رو تجربه کردم... البته دوستانی که بعنوان راهنما هم قبولشون داشته باشم واقعا کم هستن... شاید یکی یا نهایتا دو تا... اما دوستی که از مصاحبت باهاشون انرژی بگیرم و همدل باشیم کم نبودن هیچ وقت...
گاهی برام سوال پیش میاد که توی این اوضاع کسادی بازار دوست، من چرا وضعم خوبه؟...
خودم البته یه جوابهایی دارم اما باز جای فکر داره...
مثلا اینکه من اغلب آدمهای همدل رو برای استفاده ی توانمندی هاشون در مسیرِ هدفی الهی خواستم نه برای دل خودم...
لذا از اغلبشون حسن سوء استفاده رو بعمل میارم :)
کلا من استعداد خوبی توی نوشتن به سبک این مدلیا ندارم گویا...
بعدا نوشت: