و اما حرف آخر...

همین اول بگم که با اینکه میگن دوران وبلاگ نویسی تموم شده مخالفم... ما دینی داریم که میگه نجات یک نفر مساوی نجات کل بشریت هست... اگر احتمال میدید در این فضا حتی برای یک نفر هم موثر هستید معناش اینه که این بستر کارایی داره...

اتفاقا توی یکی دو سال اخیر وبلاگ نویس های واقعا خوبی پا به عرصه گذاشتن... من واقعا از خوندنشون لذت میبرم و افتخار میکنم... اما چون اغلب مخاطبام میشناسنشون اسم نمی برم تا موجب ناامیدی بقیه نشه... و مقایسه های نادرستی پیش نیاد...



اینکه میخوام برم و از محیط وبلاگ نویسی فاصله بگیرم از نظر خودم اصلا موضوع قابل توجهی نیست که بخوام وقت شما رو بگیرم... حکایت من حکایت اون گنجشکه هست که روی تنه قطور درخت نشسته بود و گفت: خودت رو محکم نگه دار که میخوام بپرم... 

درخته بهش گفت: برو بابا... من اصلا نفهمیدم تو کی نشستی که حالا که میخوای بپری نیاز به مراقبتی داشته باشم
پس اجازه بدید به جای نوشتن در مورد رفتن حرفی بنویسم که مفید باشه البته بارها بهش اشاره کردم


من توی ماههای اخیر واقعا روی مسئله تقویت خلوت تمرکز کردم... خودم خیلی ضعف دارم... دارم ضعف هام رو برطرف میکنم... خلوت با انزوا و تنهایی خیلی فرق داره... در باطن که اصلا، حتی ممکنه در ظاهر هم شبیه هم نباشن... چون تنهایی نیاز به زمان داره نیاز به مکان داره... اما خلوت نه مقید به مکانی هست و نه زمانی... باید در تمام روز و فعالیتها و تعاملات ما جریان داشته باشه...

اینکه میگن: هر آنکس ز حکمت برد توشه ای ... جهانیست بنشسته در گوشه ای
اون گوشه همون خلوتی هست که من از صحبت میکنم... همه ی جهان خلقت در درون ما در خلوت وجود ما یافت میشه... تمام جلوات نظام خلقت تمام مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و خانوادگی و تربیتی باید از منظر همین خلوت نگریسته بشه  تا جهان بینی ما نسبت به همه چیز درست بشه... اگر جلَوات بیرونی موجب بشه ما نسبت به خلوت خودمون بیگانه بشیم واقعا در جهنم دنیا خواهیم سوخت... تباه میشیم...
مبادا جذابیت جلوات بیرونی موجب بشه ما خلوت درون رو از دست بدیم... 

یه زمانی یه حرفی از استاد پناهیان شنیدم که خیلی لذت بردم و تحسینشون کردم
میفرمودن ما در حوزه خودمون از اساتید خیلی قوی ای استفاده میکردیم... بعد از مدتی میدیدم اون نتیجه مطلوب رو نگرفتیم... به مرور متوجه شدم طلبه ها مقهور تسلط و قدرت علمی اساتید میشن... به اساتید گفتم شما سعی کنید در کلاس در خیلی از مباحث اظهار جهل کنید تا طلبه ها جرات پیدا کنن...

دقیقا منظورشون این بود که قدرت علمی اساتید موجب شده بود طلبه ها جذب هیمنه علمی اون اساتید بشن و خلوت خودشون رو از دست بدن... لذا جوشش از درون نداشتن... داستان ما هم همینه... مبادا جذابیت و هیمنه ای که از پدیده ها در بیرون میبینیم ما رو جذب اون ظاهر کنه... اینکه فرمودن نصیبتون رو از دنیا فراموش نکنید یکی از معانی اش همینه...
یعنی هر چیزی در دنیا میبینید نصیبتون رو بردارید... یعنی از خلوت خودتون نظاره اش کنید و سهمی ازش بردارید... نه اینکه مات تجلی ظاهری اش بشین...
نصیب ما از دنیایی که واردش شدیم اسمای الهی هست... در مواجهه با پدیده ها و اتفاقات قرار هست اون اسماء در ما پیاده بشن... نصیب ما اینهاست که نباید فراموش بشه...

اساتید الهی و اولیا الله اغلب به شاگردانی بیشتر توجه میکنن که به سادگی غرق هیمنه ظاهری پدیده ها و موجودات نشن و این هنر رو داشته باشن که هر چیزی رو از منظر خلوتشون نگاه کنن...
من دارم به این سمت میرم...
به شما هم توصیه میکنم از خلوت خودتون غافل نشید... در درون خلوت هر کدوم از ما کل نظام خلقت نهادینه شده برای همین فرمودن اگر یک انسان رو نجات بدید کل بشریت رو نجات دادید...


برای من اولویتی پیش اومد که در تضاد با وبلاگ نویسی هست... برای همین دیگه نمی نویسم... و فکر میکنم رسالتم تا همین جا بوده... تا چند روز نظرات باز میمونه و بعدش کلا نظرات وب بسته میشه


التماس دعا
ن. .ا ۲۳ نظر

عدل خدا

اساسا برای درک عدل حق متعال باید دو مسئله رو برای خودمون حل کنیم

1_ یکی پیوستگی نظام خلقت و مستقل نبودن انسانها از هم و از حق متعال هست... 

این تصور غلطی هست که بگیم من کاری با بقیه مردم ندارم... و مستقلا دوست دارم فلان چیز رو... مثلا انگشت شست اگر بگه من دوست داشتم جام با انگشت وسطی عوض میشد... اینجا باید بهش گفت توی شست اصلا ماهیت مستقلی در این دست نداری... تا وقتی اینجا هستی و به این شکل هستی شست محسوب میشی... اگر از این جایگاه بیرون بیای شالکه ی دست بهم میخوره... یعنی شاکله ی خودت هم بهم میخوره... تو باید در این جایگاه، احسن باشی

ما انسانها باید به درک مستقل نبودن خودمون از نظام هستی برسیم... اگر به این درک برسیم بسیاری از مقایسات برامون بی معنی میشه... اونوقت سعی میکنیم مثلا در جایگاه شست بهترین عملکرد رو داشته باشیم... 

2_ دیگری اقتضاء عدل خدا اینه که به طلب حقیقی انسانها پاسخ بده... 

طلب حقیقی انسانها در طلب های وهمی و خیالی انسانها محدود نمیشه...

چون انسان در وهم و خیالش محدود نمیشه... اما وقتی رشد نکنیم بخش خودآگاهمون (علم مرکب = میدانیم که میدانیم _ میدانیم که نمیدانیم) فقط در محدوده وهم و خیال محبوس میشه... لذا وقتی به ابتلائی دچار شدیم هی دعا میکنیم و تلاش هم میکنیم اما میبینیم به حساب وهم و خیال ما گشایشی نیست... بعد برامون سوال پیش میاد که اگر خدا عادل هست چرا من باید همچین ابتلائی داشته باشم و فلانی نه؟...

مشکل این شخص اینه که خودش رو فقط در ادراکات وهم و خیال شناخته و حتی در محدوده زمانی هفتاد هشتاد ساله دنیا... چون درک جامعی از خودش و حقیقت خودش و ابدیت خودش نداره حکمت بسیاری از وقایع رو نمی تونه درک کنه... راهش این نیست که اونچه که در مقام وهم میخواد بهش بدن بلکه راهش اینه که رشد عقلی کنه تا از حکمت وقایع مطلع بشه... چون منِ ن. .ا فقط همین وهم و خیالم نیستم... خدا باید حق عقل و روح و سِرِّ منو هم ادا کنه...

فرض کنید کسی که بیماری قند گرفته و بیماریش رشد کرده... بگه من نمیخوام پام قطع بشه... اما دکترها و اقوامش حتما پاش رو قطع میکنن... در واقع این شخص در حساب وهم و خیالش نمی خواد پاش قطع بشه اما در یک محاسبات دقیقتر طلب وهم و خیالش اجابت نمیشه و طلب عقلش اجابت میشه... یعنی همین شخص در مقامی بالاتر خواهان قطع شدن پا هست...

حتی مرگ اشخاص و حتی نوع مرگ اشخاص هم بر اساس طلب حقیقی اشخاص هست... حتی جهنم و درکات جهنم هم طلب حقیقی اشخاص هست... خدا طلب اشخاص رو بهشون میده... حالا ممکنه سوال پیش بیاد چرا طلب شخصی جهنم هست؟... مثلا شمر... این بحثی مجزا میطلبه... اما همون شمر حرام زاده هم به اندازه کافی در دنیا بر اون حجت تموم شده بود و در حیطه اختیار خودش میتونست جهنمی نشه و به سمت بهشت بره اما خودش نخواست..... و با علم به اینکه با اعمالش جهنمی میشه اون اعمال رو مرتکب شد...

خدا هم عدل محضه... چون جهنم رو طلب کرد خدا هم نه تنها اون رو به جهنم می اندازه بلکه وجود خود شمر جهنم میشه... شمر در جهنمِ ماهیت خودش میسوزه...



عذر میخوام من سوادم در این زمینه کافی نیست... همین اندازه میفهمیدم...
این مطلب بر اساس درخواست نوشته شد... ممکنه به بعضی سوالات پاسخ ندم
ن. .ا ۱ نظر

450 درجه فارنهایت

راستش اولش که این بزرگوار پیشنهاد دادن در این چالش شرکت کنم تمایلی به این کار نداشتم اما وقتی یاد یکی از کتابهای تاثیرگذار زندگیم افتادم گفتم مطلبی بنویسم... و در این چالش شرکت کنم...



نمیدونم چه حکمتیه که وقتی تصمیم گرفتم جل و پلاسم رو جمع کنم دو پیشنهاد برای نوشتن از دو موضوع به من شده... اولش نمی خواستم هر دوتا رو قبول کنم اما دیدم باید بنویسم در مورد هر دوتا... یکی همین مطلبه... دیگری مطلبی در مورد عدل خدا

من از 19 سالگی بیشترین اوقاتم رو کتاب ها پر میکردم...شاید علتش این بود که دنبال حقیقت میگشتم... دنبال حرف و منطقی بودم که آرومم کنه... از فلسفه و رمانهای غرب هم شروع شد مطالعاتم... از هایدگر و نیچه و اسپینوزا و شوپنهاور و کانت و هگل و دکارت در فلسفه تا سارتر و کامو و برتولود برشت و ویرجینا ولف و مارسل پروست در رمان و نمایشنامه و فیلمنامه... تا کتب تاریخ هنر مخصوصا موسیقی از رنسانس تا قرن بیستم و ...
اما همواره روح جستجوگر من تشنه حرف حقی بود که آرام بگیره... منتها روح نسبیت و هرمونتیک و تاویل پذیری شخصی هر حقیقتی بدون هیچ شرطی در تفکر غرب حاکم بود و اینها روح من رو آرام نمیکرد... 
خلاصه ی تمام فلسفه غرب برای من این شد که ببین تو چه درکی از حقیقت داری... همون معیاره... در حالی که من نمی تونستم درک خودم رو معیار قرا بدم... من حالم شبیه اون دعای امام سجاد بود که به خدا عرض میکردن موی پیشانی من رو بگیر و با خودت ببر... من به اراده و پای خودم نمی تونم بیام... منو ببر...
در غرب انسانها خدا میشدن با هر تفکری... اما من دنبال تفکری میگشتم که انسان خدایی بشه...
در غرب تمام انسانها معیار بودن... اما من دنبال انسانی میگشتم که حقیقتا معیار باشه...


اومدم به دامان شهید مطهری افتادم... از کتب فلسفی اش شروع کردم... منطقش رو خوندم... اصول فلسفه و روش رئالیسمش رو خوندم... حدود هفت هشت تا کتاب فلسفی دیگه اش رو هم تهیه کردم اما اونها رو موضوعی میخوندم نه به صورت کامل...
شهید مطهری کمی حالم رو بهتر کردن... اما همچنان خلاء وجود داشت برای من... شهید مطهری خورکهای خوبی به من داد اما باید از کتبشون عبور میکردم... علمای دیگه ای هم بودن که تا حدودی خواندمشان اما باز هم به پای شهید مطهری نمی رسیدن...
تقریبا داشتم ناامید میشدم که کتابی پیدا کنم که معیار و میزانی به دستم بده که بیارامم...
اوایل سال 88 بود... چند اتفاق بد در سال 87 موجب شده بود حالم اصلا خوب نباشه... این خلاء روحی ام هم دست از دلم برنمی داشت... تا اینکه در یکی از صبح های بهار 88 اتفاقی برام افتاد که بدون اینکه کسی بهم چیزی بگه فهمیدم باید کتبی رو بخونم... از نویسنده اون کتب فقط اسمی میشناختم (علامه حسن زاده آملی)... همین... تحقیقی کردم دیدم هم توصیفات تاییدی از ایشون خیلی شگفت انگیزه هم تکذیبه هایی در مورد ایشون خیلی پررنگ و تنده... گیج شدم... از نماینده نهاد رهبری دانشگاهمون از اون مولف (علامه) پرسیدم... و گفتم پشت سر ایشون ان قلت و حرف و حدیث زیاد هست... ایشون چه جور مولفی هستن؟...
نماینده مقام معظم رهبری در دانشگاه به صراحت فرمودن: در مطالعه اون کتب کوچکترین تردیدی به خودت راه نده... و این رو بدان که حسادت در بین علما بیش از عموم مردم هست... تمام اون حرف و حدیث ها از روی کینه و حسادت و یا جهالت هست... و در تایید ایشون توصیفات شگفت انگیزی کردن که من نقل نمی کنم اونها رو... اما بعدها فهمیدم تمام اون توصیفات ایشون از اون مولف عین حقیقت بود...


من نمیدونستم خواهرم کتب اون عالم رو میخونن... وقتی اون اتفاق رو برای خواهرم تعریف کردم ایشون به یکی از شاگردان اون عالم دسترسی داشتن قضیه رو گفتن... اون شاگرد فرمود اگر دوست داشتن بیان کتب این عالم رو بخونن... هر سوالی داشتن از فلانی بپرسن... اگر فلانی نتونست قانعش کنه... بیاد پیش خودم...
رفتم پیش فلانی (آقا مهدی)... بعد از یکی دو ساعت صحبت به این نتیجه رسیدم: بعد از خوندن اون همه کتابها هنوز هیچی نمیدونم... بهش گفتم ، یه کتاب بهم معرفی کن... من خیلی چیزا رو نمیدونم...
یه سی دی از یه سخنرانی حدود 20 جلسه ای بهم داد... موضوعش رابطه علم و دین بود...
خیلی از اون سخنرانی خوشم اومد... ازش خواستم از اون جنس،کتابی بهم معرفی کنه... احساس میکردم به یک دریای متلاطم رسیدم... دریایی مواج...
کشتی و بادبانی بزرگ و محکم لازم بود تا وارد این دریا بشم...


کتاب "معرفت نفس" علامه حسن زاده آملی با شرح آقای صمدی آملی رو بهم معرفی کرد و گفت بیا با هم بخونیمش و مباحثه کنیم...
حالا دیگه چند ماهی بود از فتنه 88 گذشته بود و ما داغی از اهالی فتنه بر دلمون بود و صحنه ها دیده بودیم... شروع کرده بودم به خواندن کتاب... و شرح... رسیدم به این جمله: " وجود مساوق حق است"
جزوه رو بستم و خوابیدم... انگار آرام شده بودم... همین بود... میتونستم مطمئن باشم بقیه سوالهام هم پاسخ داده میشه... ولو ده سال دیگه...
حدود چهار سال با اون دوستمون (آقا مهدی) و جمعی که بعدا ما به اونها ملحق شدیم خواندیم و مباحثه اش کردیم... این کتاب نه فلسفه بود و نه عرفان... هم فلسفه بود و هم عرفان و هم مطابق قرآن...
در طی چهار سال موفق شدیم از مجموع 153 درسش 13 الی 14 درسش رو مباحثه کنیم... تقریبا تمام این 4 سال هفته ای یک ساعت مباحثه داشتیم...
این کتاب و مطالبش و مباحثاتش بیشترین تاثیر رو در شکل گیری جهان بینی من داشته...
اساسا این کتاب، کتابی نیست که میوه بده دستت... بلکه بذر میده دستت و کشاورزی و کاشتن یادت میده... این تویی که باید با استفاده از اون اصول و کدها بذر وجودت رو سبز کنی و میوه بدی...
اساسا هم با این منش که به جای گفتن مصادیق ، اصول رو به جان انسان القاء کنن موافقم... چون اصول رو درست درک کردن مثل همون چشم بینا هست در دو مطلب قبل از اینم...


فهم و درک این اصول و به کار بستنش در مسائل خانوادگی و اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی نیاز به تعمق داره که خب غالبا حوصله و صبر در خوری نداریم تا به سمت این تعمق بریم... ما بیشتر میوه دوست داریم برای پوست کندن ، نه بذر برای کاشتن و سبز کردن...
جامعه مدرن و سبک زندگی جدید این کار رو با ماها کرد
ن. .ا ۷ نظر

تشخیص در جزئیات

میفرمودن قیامت در جزئیات است... ببینید در جزئیاتی که در طول روز باهاش مواجه هستید چگونه اید... در مواجهه با همکار... فرزند... همسر... کار خانه... کار بیرون ... غر زدن های اهل خانه... بد قلقی های همسر و فرزند... حتی لطف و خوبی های اهل خانه... همه...



 از کودکی می شنیدم که در روز قیامت نامه اعمال (جزئیات زندگی) شما رو به دست شما میدن...
و میشنیدم در قیامت تمام جزئیات زندگی ات از جلوی چشمت رد میشن...


عجیبه که مسئله ای به این مهمی رو همینقدر مهم نمی دونیم
اساسا درک ماها از کلیات و مسائل نظری خیلی سخت نیست... توی این مسائل اغلب تحلیل های خوبی داریم... باید بپذیریم تشخیص درست و غلط در جزئیات بسی سخت تر از تشخیص درست و غلط در کلیات هست...
حتی مشرکین و کفار هم با درست و غلطِ کلی مشکلی ندارن... و میپذیرن... اما همین که به جزئیات و مصادیق میرسن هفتاد و دو ملت درست میشه... یعنی نفس و ماهیت تشخص هر کسی در جزئیات قیام میکنه... یعنی رفتار در جزئیاته که مشخص میشه نقد وجودی هر شخص چقدر می ارزه...
حتما همه مون تجربه کردیم با وجود کلی اطلاعات و نظریات صحیح که داشتیم در جزئیات زندگیمون لغزیدیم و به خطا رفتیم...


برم سر اصل مطلب... برای اینکه در جزئیات بتونیم درست رفتار کنیم عقل لازم داریم... عقل به معنای درست کلمه... به معنای قرآنی اش...
کسی که به عقل سلیم برسه در واقع به فرقان رسیده...
خب بهتره در مورد روش رسیدن به این عقل سخن بگیم... چه جور باید مشی کنیم تا به این عقلانیت برسیم...
منم دارم روش فکر میکنم...
باید مشی و سلوک شیرینی داشته باشه... همه سختی هاش هم شیرینه...
تاکید میکنم که این به معنای کم ارزش بودن نظریات و کلیات صحیح نیست... 

ن. .ا ۱۶ نظر

کدوم رو انتخاب میکردید؟

فرض کنید در کره مریخی همه انسانها کور متولد میشن...و اکثرا کور باقی میمونن

اساتیدی هم هستن که مشغول آموزش هایی هستن که این اشخاص به واسطه کوری از زندگی محروم نشن و بتونن نقش خودشون رو در جامعه ایفا کنن...


از بین این کورها اونهایی که متوجه کوری شون میشن (چون جایی که همه کور باشن تشخیص حقیقتی به نام کوری سخته انصافا...) میرن در پی اساتید تا بتونن در کره مریخ نقش آفرین باشن...


اکثر اساتید در این کره مریخ بیش از نود و پنج در صد اهتمامشون بر روی آموزش نشانه ها هست... مثلا مباحث حجم شناسی... مباحث بافت شناسی.... مباحث صدا شناسی... مباحث سطح شناسی... مباحث هواشناسی از راه صدا و لمس... مباحث شامه شناسی...

یعنی خلا بینایی رو با انواع آموزش ها سعی میکنن مرتفع کنن... یعنی به جای اینکه بینایی به شما بدن نشانه ها رو به شما آموزش میدن... که مثلا اگر فلان بو رو استشمام کردی بدون میوه ای تلخ هست...


در این کره مریخ تک و توک از اساتیدی هستن که نمیان اون مباحث رو خیلی آموزش بدن... البته که گاهی گریزی به اون مباحث هم میزنن... اما در حد 20 درصد... برای اینکه تا بینایی تون رو بدست بیارید خودتون رو رفع رجوع کنید

عمده آموزش هاشون روی اینه که چشم طرف رو بینا کنن... یعنی علاوه بر تسلط به اون مباحث چشم پزشک هم هستن... مثلا میگن حتما فلان غذا رو بخور فلان غذا رو هم اصلا نخور... هفته ای یه بار هم باید فلان طور چشمت رو شستشو بدی... در مقابل نور هم سعی کن قرار نگیری... از سرمای زیاد هم تا دو سال باید پرهیز کنی تا اون برنامه اثرش رو بذاره...

این اساتید معتقدن اگر این اشخاص درست خودشون رو تحویل اساتید بدن در طول ده سال کاملا بینا میشن و دیگه تمام اون مباحث رو با چشم خودشون متوجه میشن... لذا عمده تلاششون رو بر بینا کردن اشخاص میذارن... نه اون آموزش های متکثر...



خب میخوام بدونم شما اگر توی کره مریخ بودید نزد کدوم اساتید میرفتید؟
با فرض اینکه نمیشد نزد هر دو تا شون برید...
یا میتونید ضعف و قوت روش هر کدوم از دو دسته اساتید رو تحلیل کنید...
ن. .ا ۳۲ نظر

صبر و بصر

هر چی بیشتر فکر میکنم ربط های عمیق تری بین صبر و بصر میبینم همینقدر بگم که همونقدر که بلند کردن یک وزنه 200 کیلویی برای یه وزنه بردار ربط مستقیم به قدرت و درایت وزنه بردار داره یعنی بلند کردن اون وزنه پشتوانه غیر قابل اغماض مثل قدرت داره... رابطه بصر یا بصیرت با صبر همینقدر مستقیم و عمیق هست...

ص ب ر

ب ص ر

همون قدر که پیش از این از ربط عمیق جوهری علم و عمل مبتهج میشدم و هنوز هم هر وقت به ربطشون فکر میکنم چیزی جدید عایدم میشه...

ع ل م

ع م ل

عجیبه که در عربی کلماتی که به لحاظ حرفی با هم مشترکن ربط های شگفتی با هم دارن 

مثل عقل و علق یا تعلق و تعقل...

ع ق ل

ع ل ق

راستی کسی نمیدونه مبدع زبان عربی کی بوده؟!!! زبان های دیگه هم همین قدر عمیق و حِکمی هستن؟ البته فارسی رو هم خیلی دوست دارم مثلا حقیقتی که در لسان عرب "نفس" نامیده میشه در زبان ما "روان" نامیده میشه... این خیلی حکیمانه هست که حقیقتی مثل نفس ناطقه انسان اسم با مسمایی مثل "روان" داشته باشه...

یا در فارسی به نظام هستی میگیم "جهان"

خیلی الفاظ حکیمانه هستن...

نمیدونم چقدر قابل اعتنا هست این حرف دوستم که میگفت مبدع زبان عربی حضرت اسماعیل (ع) بوده... منبعش اصلا یادم نیست... اما حتی اگر حضرت اسماعیل هم نبوده لاجرم مبدع زبان عربی  یک انسان حکیم و الهی بوده...



 


دریافت
مدت زمان: 6 دقیقه 40 ثانیه 

آقای مختاباد همشهریمونه انصافا این قطعه فوق العاده هست...

 

 

 

ن. .ا ۲۲ نظر

خاطرات کشاورزی من

سه شغل رو دوست دارم... قلبا دوست دارم... بدون اینکه اول دلیل بیارم بعد به نتیجه برسم که دوستش دارم...

به قول فلاسفه، بدون تصور ، تصدیقشون میکنم... یا بهتره بگم تصدیقشون مقدم بر تصورشون هست...

مثل حقیقت وجود... تصدیقش مقدم بر تصورش هست...


1: چوپانی

2: کشاورزی

3: معلمی


از این سه شغل حدود یک سالی (سال اول ازدواجم) شغل دوم رو تجربه کردم... چه گشایش ها در اون یک سال داشتم البته نه به لحاظ مالی...

بذرها رو با ذکر می افشاندم... ذکر ها رو با عشق میگفتم... و البته سختی های زیادی رو در این دوره تجربه کردم... اما به خاطرات خوش و گشایش هایی که برام ایجاد شد می ارزید:


استاد بزرگواری برای سخنرانی به شهرمان آمده بودن... برای شام، مهمان حاج آقا شده بودن... همسر حاج آقا زن عالمه ای هست... عالمه ای گمنااااام... الحمدلله که ما با خانواده حاج آقا رفت و آمد داریم...

حاج آقا رفتن بازار و برای شام کمی سبزی خریدن...

سبزی رو که به منزل آوردن همسرشون نگاهی به سبزی ها انداختن و گفتن زحمت کشیدی اما دوست دارم سبزی هایی که "ن. .ا" کاشته رو جلوی استاد بذاریم... حاج آقا با من تماس گرفتن و ماجرا رو گفتن...

گفتم: چشم حاج آقا ولی سبزی هام جور نیست... فقط ریحون دارم...

گفت: ما هم فقط ریحون میذاریم جلوی آقا... اشکال نداره...



اینکه اون همه سختی ها و تنگناهای اون زمانم همچین خاطراتی رو هم داشت سختی هاش رو برام شیرین میکنه...

خیلی به فکر اینم که چوپانی رو هم تجربه کنم اما الان که شرایطش محیا نیست خیلی دوست دارم شرایط مالی اجازه بده و تعدادی گوسفند بخرم و بدم به یه چوپان... با هم توافق کنیم بر سر منافع و مضارش...
شک نکنید بهتر از گذاشتن پول توی بانکه...


یکی از خاطرات اون دورانم این بود که روزی یکی از هم مباحث ها اومد سر زمین کشاورزی ام... (استاد دانشگاه و از اعضای هیئت علمی هستن ایشون) مقداری پول برای من آورد و گفت فعلا تا محصولاتت به ثمر بنشینه اینها رو داشته باش... بعدش هر وقت در توانت بود بهم پس بده...
من خیلی نیاز داشتم... اما لحظه ای خیلی سختم شد... من چیزی از تنگنای مالی ام به احدی نگفته بودم...
یک مسئله در ذهنم اومد و از اون سختی بیرون اومدم و پول رو گرفتم و تشکر کردم:
این بنده خدا با نیت خیر خواست کمکم کنه... من سدِ راهِ این خیر نباشم... پذیرفتم و ...

قشنگی های زیادی در اون زمین دیدم... که اینها اون کوچیکاش بود... یکی دو سال اول ازدواجم مضیغه های مالی جدی ای داشتم... اما چون ازدواج کردن رو برای خودم تکلیف میدونستم و چون تعالی خودم رو از این کانال میدیدم اقدام کردم با وجود اینکه با لیسانسم شغلی نداشتم... و یقین داشتم خدا اعتمادم به خودش رو بی پاسخ نمیذاره... و واقعا چشیدم که... خدا هست!!!


تغییراتی در خاطرات دادم تا برای عموم قابل هضم باشه... والا از نظر خودم خاطرات رو شهیدش کردم... اصطلاح شهید تنها جایی که به معنی مثبتی به کار نمیره در این جور جاهاست... باهاش مشکل دارم... اما فعلا چیز جایگزینی به ذهنم نرسید
دریافت
ن. .ا ۶ نظر

جانِ مقاومت



یمن




کاش من هم یمنی بودم

ن. .ا ۵ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان