و بشر الصابرین

محاله حقیقت توحید رو کسانی بچشن که بی صبر یا کم صبرن...
یاد حرف بزرگواری افتادم در وادی السلام نجف... سر مزار دو تا از انبیا بودیم و فرمودن از حضرت هود ، توحید بخواید و فرمودن کسانی که به حقیقت خواهان حقیقت توحید باشن باید منتظر پیشامدها و کتل ها باشن... خیلی صبر میخواد... بعد فرمودن اگر در خودتون میبینید ، توحید بخواید...

وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ

گاهی به خودم میگم اگر میخوای بدونی چقدر اهل تعالی هستی ببین چقدر اهل صبر هستی...

هنوز نمی تونم ادعا کنم حقیقت توحید رو حتی به لحاظ نظری هم میتونم بفهمم... البته من هم اعتقادات توحیدی موروثی رو دارم (خدا یکی هست و از این حرفا...) سخنم در درک تحقیقی و معرفتی توحید هست...

و باید درک کنیم تا اهل حق ، اهل صبر نشن... در جامعه، حق ساری و جاری نخواهد شد...

اما صبر چیه؟...

نمیدونم ... هر چی بیشتر فکر میکنم میبینم کمتر میشناسمش...


شب عاشورا بود گویا... امام حسین وقتی بی تابی حضرت زینب رو دید (در واقعه اون شعر خواندن امام حسین (ع) که حکایت از رسیدن مرگ میکرد) دست روی قلب حضرت زینت گذاشت و ایشون رو توصیه به صبر کردن... گویا تصرفی ولایی در حضرت زینب کردن تا بتونه اون صبر رو حمل کنه...
نمیدونم... این حیرانی خودم رو در باب معانی عمیق این کلمات دوست دارم... دوست دارم همین طور متحیر باشم...
با باز کردن این کلمه در حد فهم خودم انگار فقط دارم معنای صبر رو محدود میکنم



ن. .ا ۶ نظر

پنهان و آشکارا

هر جوری نگاه میکنم میبینم فرصتهایی که در دل تهدیدات نهفته هست از فرصتهای بدون تهدید یا با تهدید پنهان، برای عوامی مثل من  رشد بیشتری میاره... گویا رشد قهری داره...

فرصت بدون تهدید ، فرصتی هست که تهدیدش پنهانه و فرصتش آشکار

فرصت در دل تهدید فرصتی هست که تهدیدش آشکاره و فرصتش پنهان...


الان که دارم فکر میکنم میبینم انتخاب بین این دو چقدر سخته...

من مدتیه حال تفصیل ندارم برای همین مثال نمیزنم چون میدونم اکثرا برنمی تابن و من باید توضیح بدم...

اما بذارید یه مثال بزنم:

بودن در کنار انسانهای بزرگ و الهی فرصت آشکاری هست که تهدیداتش پنهانه... در عین شیرینی سخت هم هست... تهدیدات پنهانش واقعا مهلک هستن اگر بخود نیاییم...

مثلا 13 معصوم در بین مردم بودن... فرصت آشکار بودن... عادت به بودنشان و داشتنشان ، همون تهدید پنهان بود... این تهدید از تهدید بنی امیه و بنی عباس (تهدید آشکار) بیشتر موجب محرومیت شیعه شد...

امروز معصوم چهاردهم غایب هست...

به امید روزی که همه ماها اهل حضور بشیم تا به بودن و داشتن انسانهای الهی و معصومین عادت نکنیم... تا از فرصت و تهدید نسبی خارج بسیم و در دامن فرصت مطلق قدم برداریم...


ببخشید نظرات رو میبندم...

این روزها دوست دارم فقط بنویسم...

ن. .ا

به وقتش

حدود 8 _ 10 سال پیش سوالاتی برام پیش اومده بود در زمینه قضا و قدر...

خیلی برام مهم بود... طوری که انگار زندگیم داشت مختل میشد... داشتم به این نتیجه میرسیدم تلاش ما در تعیین سرنوشت ما یه بازی بیشتر نیست... توی اتاقم نشسته بودم که برادر زاده ام (چهار سالش بود) با یک کلاسور که مال خواهرم بود وارد اتاقم شد و گفت: عمو جون ببین دارم میرم مدرسه... یه دفعه کلاسور از دستش افتاد و کاغذهاش ریخت بیرون... اومدم کاغذها رو جمع کنم دیدم یه تحقیق هست در مورد قضا و قدر که از نظرات علمای معاصر (آقای جوادی آملی ، آقای مکارم شیرازی و ...) رو از کتبشون جمع آوری کرده بود... تحقیق مال دوست خواهرم بود...

انگار اون جزوات رو خدا بهم رسونده بود... به پاسخ کامل نرسیده بودم اما از اون تعلیق نجات پیدا کردم...



الان حدود دو سالی میشه که یه سلسله سخنرانی حدود 10 جلسه ای توی گوشیم داشتم که بارها خواستم حذفش کنم اما دلم رضا نمیداد... چون دو سه جلسه اش رو گوش داده بودم و فکر کرده بودم موضوعش تقریبا تکراریه و لازم نیست براش وقت بذارم...
چند روز پیش اتفاقی جلسه چهارم یا پنجمش رو گوش دادم... دیدم وای خدای من... غوغاست... دقیقا در مورد چیزی که له له میزدم (له له همون تلذی هم معنی میده) بیشتر بدونم اما منبعی نمی شناختم داره صحبت میشه...
در مورد اسماءالله و رسیدن انسان به اسمای الهی و مسئله ولایت تکوینی بر اساس تخلق به این اسماء الله و مراتب ولایت تکوینی و ...
فوق العاده هست...


دو سال بود با وجود اینکه توی گوشیم بود و من هم دنبالش بودم... اما پیدا نمیکردم...
این هم یکی از معانی "به وقتش" هست...
اساسا اعتماد به نصرت خدا بصیرت و نور ایمان قابل توجهی لازم داره که اغلب ما عوام ازش بی بهره ایم...
خانمم از وضعیت حجاب و فجایع فرهنگی توی جامعه خیلی می نالید و میگفت گاهی به این نتیجه میرسم نظام داره به لحاظ فرهنگی و اسلامی بودنش سقوط کامل میکنه و دچار مرگ میشه...
بهش گفتم آقا خیلی آینده رو امیدوار میبینه... امیدوار باش... ما باید چشم و گوشمون به فرمایشات آقا باشه...
بهش گفتم وقتی قوم موسی بین رود نیل و لشگر فرعون محاصره شدن همین حس ناامیدی به سراغشون اومد... خوف کردن... رفتن پیش حضرت موسی و نالیدن که الانه که نابود بشیم...
حضرت موسی بهشون فرمود: "انَّ معی ربی ، سیهدین"
ایمان به نصرت خدا از طرف حضرت موسی و مومنین قومش بود که رود نیل رو شکافت و اونها نجات پیدا کردن... نه صرفا ید قدرت حضرت موسی...
برای همین در پاسخ به قومش نگفت من میتونم رود نیل رو بشکافم پس نترسید... نه... اونها رو به اصل قدرت هشدار داد... گفت خدای من با من است... هدایتمون میکنه... بله امید به نصرت الهی داشتن انسان رو به نجات میرسونه...
و این از بزرگترین امتحانات بشر هست...
بهش گفتم حضرت آقا چند وقت پیش دقیقا همین آیه رو در پاسخ به ناامیدان تلاوت کردن
انَّ معی ربی سیهدین...
مومنین اگر از امتحانات الهی درست بیرون بیان خدا ان شا الله تمام جامعه رو نجات میده
ن. .ا

سخنوری برای عاقل تر از خود...

نمیدونم با این اخلاق چکار کنم...

وقتی برای اولین بار قرار شد در خانه جانباز بزرگواری جلسات درس و بحث داشته باشیم حدود 20 نفری بودیم... بینشون بچه های اهل فضل کم نبودن از اساتید دانشگاه تا بچه هایی که سالها در این درس و بحثها حرف شنیده بودن و تحقیقات کرده بودن...

وقتی قرار شد شروع به خواندن متن کنیم و مباحثه آغاز بشه آقا مهدی به هرکدومشون میگفت شما زحمت خواندن متن رو بکشید تعارف میکردن که ما نمیتونیم... (حالا یا تعارف بود یا واقعا دوست نداشتن... نمیدونم) من آخری بودم... به من پیشنهاد داد... بدون کوچکترین تعارف گفتم چشم...

شروع کردم و با خواندن هر یک یا دو سه خط توقف میکردم و نکته ای که به ذهنم میرسید میگفتم و دوستان دیگه نظرشون رو میگفتن و بحث شکل میگرفت...

توی جمعشون معروف شده بودم به "مبصر کلاس"

حالا که فکر میکنم میبینم اونها خیلی هاشون از من تسلط بیشتری داشتن در مباحث اما من با طیب خاطر نظرم رو میگفتم و دفاع میکردم... و با حرارت توضیح میدادم... نمیدونم اسم این حالت رو چی بذارم... یقینا خود بزرگتر بینی نبود...



حالا الان داشتم نگاهی به دنبال کننده هام می انداختم... دیدم در باور خودم (شاید ناخودآگاهم) خیلی هاشون رو از خودم عاقل تر و پخته تر میدونم... (اینو بی تعارف دارم میگم... نمیدونم چرا باورم اینطوره... با اینکه برای خیلی هاشون نظر گذاشتم... توضیحات مفصل دادم و... اما در پس زمینه ذهنم اونها رو از خودم عاقلتر و پخته تر میدونم... (الان دارم به این مسئله توجه میکنم... برام خیلی جالبه)
الان در یک علامت سوالی واقع شدم...
من چرا اینجوری ام؟... برای عاقل تر از خودم سخنوری میکنم... نظر میدم... نظریه میدم...
نمیگم حرفهایی که میگم اشتباست یا بی پشتوانه و بی مطالعه هست... من واقعا زندگی میکنم با افکار خودم و واقعا هر وقت به صدق به تفکری نشستم حتی یکبار هم به یاد ندارم گشایشی در فهم من نسبت به اون مجهول نشده باشه... اما بلاخره من معیار نیستم... ممکنه فهم من جامع نباشه... نقص داشته باشه... ممکنه هم مطابق واقع باشه یه جاهایی...

واقعا تشکر میکنم از صبوری تمام خوانندگانی که تحمل میکنن این گوینده و فکر کننده ی بی پروا رو... حلال کنید
دیروز چقدر با خانمم بحث کردیم در مورد تفاوت اعتماد بنفس و بی پروایی...
خیلی از مطالب اینجا چکیده مباحثات من و خانمم هست...

این باورم نسبت به برخی خواننده هام انگار ناخودآگاه بوده... که تازه برام روشن تر جلوه کرده...شاید علت اینکه شوق داشتم برای نوشتن هم همین بوده که احساس میکردم کسانی منو میخوندن که عاقل تر از من هستن... پس دقت بیشتری دارن... نمیدونم...
اما الان یه حس خجالت هم دارم... ان شا الله من هم بزرگ میشم...

ن. .ا

اشکی برای یار

من بر این باورم علت اینکه بعد از وفات همسر علامه طباطبایی هر وقت در هر محفلی یادی از همسرشون میشد علامه اشک میریختن، آن اشک ، اشک شفقت نسبت به همسر نبود... اشک خاطرات و  یاد خوبی ها نبود... اشک فراق هم نبود...

نبود... نه...

اشکش ، اشک حسرتی بود که از مشاهده مقام همسرش در اون نشئه داشت...

میدید خانمشون بدون نوشتن تفسیر المیزان، بدون نوشتن بدایه و نهایه ، بدون تربیت شاگردانی مثل آیت الله جوادی آملی و علامه حسن زاده آملی و شهید مطهری و... بدون تاثیر گذاری مستقیم در تربیت نیرو برای انقلاب ، در اون نشئه مقامی دارن که علامه با تمام خدمات اجتماعی اش که همه اش رو هم برای رضای خدا انجام داده بودن حسرتش رو میخوره...

اینکه در مطلب قبل نوشتم خوبه انسان اعتماد به نفس داشته باشه  برای همینه... توضیحاتی در مورد اعتماد بنفس و ارتباط با نفس دادم... کسی که همچین قدرتی پیدا کنه فارق از جو عمومی اجتماع میتونه رسالت خودش رو تشخیص بده و عاشقانه پای رسالتش برای خدا جلوه گری کنه...

در گمنامی محض... در پستو...

قصد مقایسه ندارم ولی یه همچین دلبری ای هم حضرت خدیجه سلام الله علیه در اون سطح اعلاش از آدم میکنه... واقعا ستم هست در حق حضرتش که اینگونه مدحش کنیم که ایشون تمام ثروتش رو در اختیار پیامبر قرار داد... خیلی تنزل میدیدم ایشون رو با این حرفها...


نمیدونم چطور در مورد رسالت اصلی زن در اجتماع بنویسم ... نظری موجب شد تا ذهنم بره سمت یه سری مطالب...

در اون نظر پاسخ دادم که زمین تنها محل اسکان و سکینت و آرمیدن برای انسان هست... خدا زمین رو خلق کرد تا انسان بیارمد... لذا برای امام زمان دعا میکنیم که ایشون در زمین اسکان پیدا کنن تا تمتع ببرن... سطح خشکی زمین اثرات عجیبی داره... توصیه میکنم اگر در توان مالی تون هست هرگز در خانه های چند طبقه زندگی نکنید... خانه هم کف (ویلایی) بهترین مدل خانه هست... روی خاک باشید... یه وقتایی که معذوریت ندارید روی خاک روی زمین بنشینید... از خاک انرژی بگیرید... مخصوصا بذارید بچه ها خاک بازی کنن... بچه ها فطرتا خاک بازی رو دوست دارن... (بحث به انحراف کشیده نشه) اگه بهم حمله نکنن میگم هیچ وقت خانه رو طوری تمیز نکنید که هیچ غباری در خانه نباشه... توصیه ای که به همسرم میکنم... (نشنیده بگیرید این دو جمله آخر رو)

بعد از زمین که محل اسکان هست... خدا خانواده رو محل اسکان هر انسانی قرار داد... محل اسکان انسانها یه چهار دیواری یا یک ساختمون نیست... محل اسکان انسانها خانواده هست... محا اسکان با محل اقامت فرق میکنه... محل اسکان جایی هست که روحت در اونجا می آرمه...

و رکن اصلی سکینت در هر خانواده ای ، زن (مادر یا همسر) در اون خانواده هست...

من با دکتر و معلم و پزشک شدن زنها مخالف نیستم اما اگر دغدغه تعالی دارید از زنها و خانمها میخوام این رسالت عظیمشون رو فراموش نکنن... کاری کنن خانه شان محل اسکان و سکینت باشه... نه صرفا محل اقامت اهل منزل...

بله میدونم مرد هم باید وظایف خودش رو انجام بده تا زن بتونه نقش خودش رو درست ایفا کنه... فعلا روی سخنم با این مسائلی که نوعا به جدل منتهی میشه نیست...

سخنم اینه که زنی که ارتباط صحیح با نفس خودش (حاسبوا قبل ان تحاسبوا) داشته باشه شاید شرایطی براش پیش نیاد که دکتر بشه.. نظریه پرداز اجتماعی بشه... و هزاران منسب اجتماعی... اما میتونه علامه طباطبایی تربیت کنه... میتونه علامه حسن زاده آملی تربیت کنه...

علامه حسن زاده همسرشون رو در حیاط منزلشون به خاک سپردن... خودشون میفرمودن علامه ایشون هستن نه من... من فقط از فرصتی که ایشون برای من فراهم کردن استفاده کردم... و یقین دارم علامه این فرمایش رو از روی تعارف و شکسته نفسی ابراز نکردن... شاید در این نشئه همسر ایشون اصطلاحات علمی ایشون رو بلد نبودن... اما مهم اینه که وقتی از این نشئه رفتیم در چه جایگاهی باشیم... مهم اینه که در نظر خدا چقدر بیارزیم...

نمی گم رسالت زن در پستو ماندنه... هرگز...

رسالت زن ایجاد سکینت در خانواده هست... در کل نظام هستی تنها جای اسکان برای انسان زمین هست (ممکنه کسی در کرات دیگه هم بره زندگی کنه اما هرگز اعتدال مزاج نخواهد داشت) و در کل این سطح خشکی زمین تنها جای اسکان و آرمیدن ، خانواده هست و محور سکینت خانواده ، زن هست...


چه بهره اندکی دارن از عقل ، کسانی که فکر میکنن زنانی که نام بردم از سر ضعف در گمنامی منزلشان ماندن... کسی به مقامات عالیه نمیرسه مگر اینکه از امتحانات عظیم الهی عبور کرده باشه...

اونها چون با خود ارتباط داشتن ندای فطرت رو میشنیدن... اونها غرق جو رسانه و مردم و اجتماع نبودن... غرق ندای تعالوا درون بودن...

دلم برای امثال حضرت علامه طباطبایی میسوزه... این دلسوزی ، دلسوزی ترحم نیست... حال دلش و حال اشکش رو در حد خودم درک میکنم...

قدر خود بشناس و مشمر سرسری

خویش را کز هر چه گویم برتری...


ن. .ا ۸ نظر

اعتماد به نفس

انسان قوی ، انسانی نیست که شکست نخوره... انسانی نیست که اشتباه نکنه... 
انسان قوی انسانی نیست که ضعفی نداشته باشه...
نه... اصلا...
این نوشته شعار نیست... من زندگی کردم این حرف رو...
به قول حسین پناهی: این اشکها خون بهای عمر رفته من است...


انسان قوی انسانی هست که اعتماد به نفس درستی داره و کسی اعتماد به نفس صحیحی داره که ارتباط با نفس (خودش) داره...

یادمه زمانی که کلاس طب سنتی برگزار شد من و آقا مهدی و دو تا از بچه های دیگه هر هفته مباحث طبی که استاد میگفت رو مباحثه میکردیم...
فایل پاورپوینت استاد رو میگرفتیم و روش بحث میکردیم... تقریبا هر هفته آقا مهدی نکته ای رو به لحاظ طبی میگفت که نه خودش جایی خونده بود و نه توی اون فایلها بود... میگفت: به نظرم اینطور باید باشه... مثلا وقتی در مورد اعتدال مزاج و عواملش میخوندیم میگفت: علی القاعده کسی که اعتدال مزاج تام داشته باشه در همین عالم طبیعت هم نباید مرگ به سراغش بیاد... یعنی مرگ طبیعی نداره...
بعد توی جلسات بعد میدیدیم ابن سینا هم همچین نظری داره...
برای ما شاید قابل درک نبود این حرف آقا مهدی... چون همه این آیه قرآن رو خونده بودیم که "کل نفوس مرگ رو میچشند" لذا تردید داشتیم در پذیرش... اما بعدا که برامون حل میشد که ماندن برای ابد در عالم طبیعت با جسم عنصری (فرض عقلی) منافاتی با اون آیه نداره با خودم میگفتم آقا مهدی چطور به اون حکم رسید؟
واقع این بود چیزهایی که آقا مهدی بهش میرسید و ما بعد از چند جلسه توی پاورپوینت های استاد میخوندیم چیزی نبود که آقا مهدی قبلا جایی خونده باشه... ایشون ارتباط خوبی با خودش داشت... خودش رو میشنید...
قبل از اینکه صدای دیگران توجه اش رو جلب کنه... صدای خودش توجه اش رو جلب میکرد... خلوتش با خودش وسط جمع هم بهم نمیخورد... و این نه تنها به ارتباطش لطمه نمیزد بلکه بهتر از همه ماها ارتباط برقرار میکرد...
لذا جایی که دیگران با واکنش های بیرونی ها خیلی تاثیر میگرفتن آقا مهدی خیلی آروم بود و به جای تاثیرپذیری تاثیر گذار بود...

انسانهایی که اعتماد به نفس صحیح (با خود معیار پنداری فرق داره) داشته باشن قوی میشن... و انسانهای قوی خیلی راحت تر میبخشن... خیلی راحت تر و عمیق تر ایثار میکنن... خیلی راحت تر میخندن و خیلی عمیق تر اشک میریزن...

علامه حسن زاده آملی میفرمایند: اسم اعظم هر شخصی نفس ناطقه همون شخص هست... برای همین فرمودن "من عرف نفسه فقد عرف ربه"
اسم اعظم خودمون رو دریابیم... باهاش ارتباط برقرار کنیم... ما قرار هست از همین پل ارتباطی با خدا مرتبط بشیم... سیر الیه راجعون ما فقط و فقط از این گذرگاه عبور میکنه...
کسی که اعتماد به نفس نداره یا به خودش شر میرسونه یا به دیگران... حال رقت باری داره... باید ترمیمش کرد...

مبادا اعتماد به نفس خودمون و دیگران رو خدشه دار کنیم... امام خمینی وقتی قیام فرمودن یکی از شاه جمله هاشون این بود: ما میتوانیم...
میخواستن اعتماد به نفس رو به ملت برگردونن... نه فقط برای رشد اقتصادی و صنعتی و ...
نه... بلکه برای رشد معنوی... برای تعالی... برای تقرب به خدا...



اون چیزی که من در مورد اهمیت اعتماد به نفس درک میکنم رو نمی تونم در این نوشته ها منتقل کنم.... حتما خودتون روش فکر کنید...


تکمله نوشت: (بعدا اضافه شد)
علت اینکه تاکید بر اعتماد به نفس "صحیح" داشتم و ناکید کردم که این اعتماد بنفس معادل خود معیار پنداری نیست اینه که بعضی ها به ظاهر اعتماد بنفس دارن اما "ارتباط با نفس" ندارن... اگر بخوایم اسم دقیقی برای رفتار اینها انتخاب کنیم نباید بگیم اعتماد بنفس داره... باید گفت اون شخص انسان جسوری هست... معنای اصلی جسارت هم منفیه... اما در عرف ما گاهی مثبت تلقی میشه... در واقع اون شخص اهل تهور و جسارته... نه اهل اعتماد بنفس...
باید بین این دو فرق گذاشت...

انسانی که اهل اعتماد بنفس هست ، حتما انسان شجاعی هست... و شجاعت با تهور فرق داره...
مثلا ما به بدلکارانی که کارهای سخت و خطرناک انجام میدن نمیگیم شجاع... یعنی انجام کارهای خطرناک نشانه شجاعت نیست... اونها اهل تهور هستن... 
شجاعت بر مبنای بصیرت و عقلانیت شکل میگیره... و بصیرت و عقلانیت هم در جان پاک (این لفظ پاک خیلی حرف داره... پاک از چی؟) شکل میگیره...
پس میبینیم تمام خوبی ها به هم وصل هستن...
کسی که اعتماد به نفس داره حتما به همون اندازه شجاع هم هست... هر اندازه شجاع هست به همون اندازه بصیر و عاقل هم هست... و هر اندازه بصیر و عاقل هست همون اندازه پاک هست... البته من از شاخه اومدم به ریشه...
در واقع باید گفت پاکی (به معنای دقیقش... یکی از معانی پاکی رها بودن از فرضیات خود ساخته هست) ، بصیرت و عقلانیت میاره بصیرت و عقلانیت شجاعت میاره و شجاعت اعتماد بنفس...

ن. .ا ۱۱ نظر

غض

دوست دارم باز این فراز رو از دعای عرفه بنویسم

الهی ترددی فی الآثار یوجب بعد المزار

ما در روایات در مورد غض بصر روایاتی داریم... به نظرم یکی از معانی غض کردن بصر همین تردد نکردن در آثار هست...


گویا وقتی "دنیا" در مقابل ادراک ما قرار گرفت ، نه تنها بصر ، که سمع و چشایی و بویایی و لمس و حتی وهم و خیال هم باید در غض باشن تا موجب دوری از زیارت حق متعال نشن... تا طبق روایت بتونیم عجایب ببینیم... (این روزها این برای من یه اصل جدی شده)


غض در فارسی به معنای پوشاندن هست... اما وقتی فلسفی و عمیق تر بهش توجه میکنم میبینم این معنا رسایی جامعی نداره...

گویا ترجمه کفایت نمیکنه و حتما باید پای تفسیر و تاویل هم وسط بیاد...

مثلا برای کلمه تجلی در ادبیات عرفان اصیل اسلامی معادل فارسی دقیقی ندیدم تا وقتی به کلمه "ناز"* رسیدم...

اونقدر که کلمه "ناز" در فارسی ترجمان کلمه تجلی در عربی هست هیچ کلمه ای نیست... "نمود پیدا کردن" یا "نمایش داده شدن" یه ترجمه بسیار ناقص و حداقلی از کلمه " تجلی" در ادبیات عرفان اصیل اسلامی بود برای من... 

حالا برای کلمه "غض" هم معادل فارسی دقیقی پیدا نمیکنم...

اما اون فراز دعای عرفه شرح بسیار دقیقی هست از این کلمه...


* تا حالا به معنای کلمه ناز فکر کردید؟ ناز چه نوع نمایش دادنی هست؟

مثلا میگیم بچه های دو سه ساله چهار ساله، ناز دارن...

یا معشوق از نگاه عاشق ناز داره...

یا بچه ای که تازه به حرف میاد ناز داره...

ناز ، قدرت تسخیر داره... چقدر کلمه ناز ، نازه!!!


ن. .ا ۲ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان