جانبازِ 15 خرداد 1342

15 خرداد گذشت و من فراموش کردم در این روز یادی از کسانی بکنم که امام خمینی (ره) را در مظلومین وغربت و گمنامی شناختند و در لبیک به راهش شتافتند... شهدا و جانبازین 15 خرداد همیشه برای من از احترام ویژه ای برخوردار بودن چون نه فتح امامِ بعد از 57 را دیده بودن که دلشان به حفظ انقلاب و تثبیت حکومتی اسلامی خوش باشه و نه فراگیر شدن قیام رو در سالهای آخر پهلوی دیده بودن که دلشان به فتح قریب الوقوع امام و اسلام خوش باشه... به دعوت امامی لبیک گفته بودن که چندی نگذشته بود که مرجع تقلید شده بودن و حرف و حدیث ها در مورد مرجعیت و اجتهاد ایشون زیاد بود...

تفاوت کسانی که در سال 42 با امام همراه شدن با کسانی که بعد از فراگیر شدن قیام یا ثمر بخشیدن انقلاب همراه شدن تفاوت در یاری اسلام در دوران غربت و شهرت است... در دوران شهرت گاهی دومی ها هم وارد عرصه میشوند اما در دوران غربت امثال علی (ع) ها حرکت را درک میکنند...

سال 1342 تازه از تهران به قم آمده بود... حدود 13 سالی در تهران شاگردی علامه شعرانی را کرده بودن و برای کسب فیض از اساتید قم به قم آمده بودن... حدود 35 سال داشتند... چیزهایی از سخنرانی های روشنگرانه امام خمینی علیه حکومت پهلوی شنیده بودن... وقتی به قم رفتند ، آمدند درِ خانه حضرت امام تا با ایشان ملاقاتی داشته باشند... و حمایت و لبیک خود را از حرکت امام اعلام کرده باشند... سخن هایی عجیبی در آن دیدار بین ایشان و حضرت امام تبادل شده (آن اندازه که خودشان اظهار کردن) که من جرات بیان آن را ندارم و بیم حمله و افتراء و سوء ظن از سوی دیگران را دارم لذا از طرح آنان خودداری میکنم... فرض میکنیم هیچ الفتی بین آنها نبوده...

در روز واقعه (15 خرداد) این مرد الهی در فیضیه پای سخنرانی حضرت امام بودن که مامورین شاه ریختند به داخل فیضه و دربها را بستند و شروع کردن به قتل عام طلاب و کسانی که آنجا بودن... این مرد بزگوار میگوید من در حیاط بودم و یکی از مامورین با باتوم به شدت به سینه ام کوبید و دنده های روی قلبم (سمت چپ قفسه سینه) شکست و فشار آورد به قلبم و من بی حال شدم و به حالت بیهوشی افتادم روی زمین... طوری که توان کوچکترین حرکتی را داشتم (گویا حتی پلک هم نمی تونستن بزنن) اما تمام صداها رو میشنیدم فقط نمی توانستم هیچ واکنشی نشان بدهم و درد شدیدی در ناحیه قلبم حس میکردم... میشنیدم که مامورین میگفتن اجساد را به داخل هلی کوپترببرید و میخواستند اجساد شهدا را در دریاچه نمک بین قم و کاشان بیاندازند... داشتند اجساد را جمع میکردند و متوجه میشدم نزدیک من می آیند اما توان حرکتی نداشتم...

ناگهان صدای مردی راشنیدم که گفت آقای حسن زاده برخیز که اگر اینجا بمانی تو را خواهند کشت... دستم را گرفت و بلندم کرد... چشمهایم باز شد دیدم تمام فضا پر از مامورین هست و این آقا مرا بلند کرده و دارد مرا از درون حیاط خارج میکند... من مامورین را میدیدم اما مامورین من را نمی بینند...به راحتی از بین مامورین و از جلوی چشم آنها عبور کردیم (بدون اینکه آنها بتوانند ما را ببینند) تا رسیدیم به بیرون از فیضیه... من را به چند کیلومتری دورتر از فیضیه رساند و گفت حتی بیمارستان هم نرو... مستقیم برو خانه ات... بعدها فهمیدم بعد از فیضیه به بیمارستان هم حمله کردند و مجروحینی که به آنجا پناه برده بودن را دستگیر کردن...

یکی از شاگردانش میفرمود حدود سال 1378 که ایشون حرفی از اون واقعه 15 خرداد پیش کشیده بودن میفرمودن از اون سال تا همین الان (42 تا 78) همواره تب دارم و هرگز تبم قطع نشده...(تا اون زمان پزشکها قادر نبودن استخوانهای دنده که افتاده روی قلب را با عمل برگردانند الان نمی دونم وضع چگونه هست)...

خداوند ان شا الله طول عمر با عزت به ایشون و امثال ایشون بدهد

اون شخص علامه حسن زاده آملی بودن... خدا بر درجات تمام شهدای اسلام علی خصوص شهدای 15 بیافزاید

 

ن. .ا ۷ نظر

گفتگو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ن. .ا
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان