تنهایی

خانمم از تنهایی اش ذز شهر غریب با استاد صحبت میکرد و اینکه تمام رفیقان جانش توی شمال هستن...

استاد در پایان توصیه هاش یه سوال اساسی هم از خانمم پرسید:

راستی! چقدر با خدا صحبت میکنی؟

خانمم فقط نگاه کرد...

وقتی این جمله رو خانمم برام گفت.... من هم فقط نگاش کردم... درگیر خودم شدم... انگار این سوال از من هم شده...

بعد استاد به خانم فرمودن:

با خدا حرف بزن... ساده و راحت... اما حرف بزن...



بعد از چند روز به خانمم گفتم: تنهایی تو یه ابتلاء هست برای تو... اما گذراست... با خدا حرف بزن... هر چی بناست درست بشه توی این حرف زدن درست میشه...
و چقدر نکات حکیمانه یافتم در این حرف زدن با خدا... با امام زمان حرف زدن...


دوستان در پویش معرفی موثرترین ها خواهشی که دارم اینه که از روی تعارف و رودربایستی اسمی از وبلاگ من یا دیگران نیارید... حر باشیم
واقعا هدف پویش مهمتر از موثرترین وبلاگ یا وبلاگها هست...
ن. .ا
یاد دوست
عالی بود

سلام برادر

خوش آمدید

پیـــچـ ـک
سلام
احساس تنهاییه که آزار میده خود تنهایی آزار دهنده نیست. بعضی وقتا اصلا لذت بخش هم هست. 
به خانومتون بگید ناراحت نباشن. چند وقت دیگه دنبال همین تنهایی میگردن...
منم دو سال گذشته همین حال رو داشتم. الان اینقدر سرم شلوغ شده که یادم نمیفته تنها بودم. نمیدونم چی شد دقیقا که اون حال آزار دهنده رفت...باید یکم فکر کنم. یادمه یه چیزایی فهمیدم. 

الان که فکر میکنم میبینم از دوستام تنها نبودم. از خودم تنها بودم.


تعارف؟! من که نداشتم.

سلام علیکم

دقیقا اون "با خدا حرف بزن" علاج همین از خود تنها بودنه...
والا در توصیه های دیگه ای که بهشون کردن بیشتر به علاج پوسته داستان بود... 

در مورد پویش منظورم کلی بود...

هو مورو
دل آدمی بزرگتر از این زندگی است
و این راز تنهایی اوست.

عین.صاد

همینطوره

پیـــچـ ـک
الان این طور نیست که مثلا بشینم و یه وقتی با خدا حرف بزنم اما توی طول روز یه وقتایی تمرکز میکنم که الان کدوم کار رو خدا دوست داره که من انجام بدم. منو چه طوری میخواد. یعنی گوینده نیستم. دلم شنیدن میخواد. 

بله حرف زدن با خدا مراتب داره... همون طور که حضور قلب مراتب داره...

شاید چند سال دیگه نسبت به الانتون خیلی رشد کنید و علاوه بر شنیدن دوست داشته باشید گوینده هم باشید...
و یقینا اینطور خواهد شد...

آب‌گینه موسوی

با احترام به شما و آن استادِ گرامی؛

تنهایی هولناکه و ابتلاست...؛ همسرِ محترم حق دارند و خیلی به مراقبت و مرافقتِ حضرتِ‌عالی در این ایّام محتاجند...

البتّه که او أنیس من لا أنیس له است ولی انسان موجودی اجتماعی‌ست، مخصوصاً خانم‌ها که نیاز به ارتباط و هم‌صحبت و شنیده‌شدن دارند. مناجات باید است، لازم است امّا کافی نیست.

حضرات هم روزهای زندگی را تقسیم فرمودند و تنها بخشی از آن، صرفِ عبادت است...  

ممنون بابت توجه به وجوه دیگه ی این اتفاق...

بله استاد هم 90 در صد توصیه هاشون به خانم و بنده از جنس همین چیزهایی بود که شما بهش توجه کردید... و در پایان فقط به اون مسئله که من بهش اشاره کردم ، تذکر دادن...
و کاملا واضحه که من نباید بنشینم تا خودم یا خانمم کی با خدا حرف میزنیم و...
وظیفه من اینه که در حد وسع و توان برای رفع این مشکل تدبیر کنم... در این مسائل که شکی نیست و از واضحاته...

منتها اگر من این بخش رو برجسته کردم معناش این بود که اون مراقبت و مرافقت و شنیده شدن و هم صحبتی و ارتباط وقتی منتج به نتیجه میشه که شخص وارد این خلوت خویشتن بشه... و خودش رو ببینه... و زبان سخن باز کنه... (با خدا حرف زدن)
یه جور بیان اصالتها بود... بیان مبنا بود... و کاملا واضحه که اون بخش وظایف ما که شما فرمودید به قوت خود باقیه

لوسی می
چقدر می‌تونم از تنهایی، از غربت، از غربت در میان جمع صحبت کنم.
راستش خیلی دوست داشتم بتونم به خانمتون کمک کنم اما نمیشه. و حق با استاد شماست تمام و کمال. خود من وقتی از اون حجم بیماری‌زای غربت رها شدم که حجم عجز ناشی از غربتم رو به درگاه خدا ابراز کردم..
حقیقت امر اینه که از نظر من تنهایی و غربت نعمت بزرگیه.. خیلی بزرگ.. شاید از نوع همون ابتلائاتی که انسان رو به تضرع وا میداره.

بله همینطوره... 

با خانم بحث میکردیم که اگر یه میدونی باشه که همه مشکلات خودشون رو بریزن اونجا و بعد به آدما بگن هر کسی باید یکی از اون مشکلات رو برداره... دوباره هر کسی میره مشکل خودش رو برمیداره...( اینو فکر کنم از آقای قرائتی شنیدم...) و خیلی حرف پشت این جمله هست... شاید در وهله اول اینطور به نظر برسه که: نه من دیگه مشکل خودم رو برنمیدارم...
اما قضیه به این سادگی نیست... حرف آقای قرائتی حرف درستیه اگر با تامل بهش فکر کنیم...
با خط آخر خیلی موافقم...

مرتضا دِ
تاثیر گذار بود روی فیشنگار

الحمدلله...

حرف بزن... بزنیم

انـ ـــار
چه نکته ی مهم و دقیقی


سال ها پیش هر روز با امام زمان حرف می زدم... هر روز...

الان بعد از گذشت چند سال اثر اون حرف زدنها رو چطور میبینید؟

پیـــچـ ـک
مراتبش رو نمیدونم ولی قبلا با خدا حرف میزدم اما با خدایی که توی ذهنم بود. فقط مهربون و‌پذیرنده. کارایی که میخواست انجام میدادم اما نه اونقدر شخصی و دقیق که نیاز باشه خودم و جایی که الان هستم رو بشناسم. الان فکر میکنم باید یکم بشنوم تا حرکتی پیش بیاد و بعد وقتی حرکت پیش اومد به حرف بیام. شاید اصلا گفتگو همین باشه. 
واقعا نمیدونم فقط اون چیزی که حس میکنم رو انجام میدم. 

همینطوره که میفرمایید

من برای این شرایط مثال درخت سیب رو میزنم
 
فرض کنید یه بچه سه ساله از کنار باغ سیبی رد میشه و اصلا نمیدونه اینها درخت سیب هستن و واکنشی نداره... خنثی هست (نمی چینه)
همین بچه شش سالش میشه... و چون خیلی سیب دوست داره میره و از اون سیب ها (می چینه)
همین بچه ده سالش میشه و میفهمه نباید بی اجازه صاحب باغ دست به میوه ها بزنه (نمی چینه)
همین بچه 14 سالش میشه میفهمه اون شاخه ای که از باغ بیرون اومده و داخل خیابون هست رو میشه چید و اشکال شرعی نداره (می چینه)
همین بچه 18 سالش میشه و میدونه صاحب این باغ ربا خوار هست و اصلا اون شاخه ای که وارد خیابون شده رو هم (نمی چینه)
خب خودتون ببینید بین هر کدوم از اون (میچینه) ها با هم چقدر تفاوت هست؟
بین اون (نمی چینه) ها با هم چقدر تفاوت هست؟

ما هم در حرف زدن با حق متعال همین مراحل رو در پیش داریم... منتها عمق حرف زدن هر کسی با حق متعا به عمق یافتن خود و خلوت خود بستگی داره

انـ ـــار
هنوز شیرینی اون روزها را در ذهن دارم.
خیلی موثر بود روی مراقبت و تقوا

امان از مشغله و روزمرگی...

ان شا الله همیشه اهل ذکر باشیذ...


طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان