تنهایی
خانمم از تنهایی اش ذز شهر غریب با استاد صحبت میکرد و اینکه تمام رفیقان جانش توی شمال هستن...
استاد در پایان توصیه هاش یه سوال اساسی هم از خانمم پرسید:
راستی! چقدر با خدا صحبت میکنی؟
خانمم فقط نگاه کرد...
وقتی این جمله رو خانمم برام گفت.... من هم فقط نگاش کردم... درگیر خودم شدم... انگار این سوال از من هم شده...
بعد استاد به خانم فرمودن:
با خدا حرف بزن... ساده و راحت... اما حرف بزن...
بعد از چند روز به خانمم گفتم: تنهایی تو یه ابتلاء هست برای تو... اما گذراست... با خدا حرف بزن... هر چی بناست درست بشه توی این حرف زدن درست میشه...
دوستان در پویش معرفی موثرترین ها خواهشی که دارم اینه که از روی تعارف و رودربایستی اسمی از وبلاگ من یا دیگران نیارید... حر باشیم