حسرت عمیق
با خودم میگفتم نیازی نیست با دوست عاقلتر از خودم مشورت کنم... خب معلومه که نباید خیلی با این بچه ها وارد بحث بشم... آخه اینا خیلی ذهنیت های غلط دارن... فقط برای اینکه ذهنیتشون از برخی مسائل معرفتی درست بشه یکی دو سال باید روشون کار کرد...
تازه یه گارد شدیدی هم دارن نسبت به فلسفه و عرفان... دو تا حدیث هم معلوم نیست از کجا پیدا کردن وانگهی معلون نیست منظور معصوم از اون احادیث چی بوده که اینا ازش ملعون بودن فلاسفه رو استخراج کردن... با این اوصاف هر حرفی که میزنم سریع وصلش میکنن به ذهنیت خودشون از سخن عرفا و حکما...
اصن یه وضعیه... نیازی به مشورت نیست... وارد بحث نمی شم باهاشون...
دیشب خانمم گفت تو خیلی وقته به دوستت زنگ نزدی... نمی خوای زنگ بزنی؟... (خانمم به وضوح متوجه بهتر شدنم بعد از صحبت با اون دوستام میشه)... گفتم چرا... دو سه روزی هست تو فکرش هستم...
زنگ زدم... بعد از یه سری حرفهایی که زدیم مسئله رو بهش گفتم... گفت: وقتی میخوان بدونن و ازت میپرسن مگه میتونی ساکت باشی؟... حتی اگه بتونی هم اصلا درست نیست... باید حرف بزنی... منتها هشیار باش... خیلی آروم... خیلی با حوصله...
گفتم ذهنیت دارن... گارد دارن... گفت: این یه جور امر به معروفه... هر چیزی راهی داره... و صحبتهای زیادی در این باب کردیم
الان که نگاه میکنم می بینم هم اون خیلی شوق داره با من بحث کنه هم من آدم شائقی هستم... تا حالا هم بی تاثیر نبودم براش... اما هر چی دقت کردم دیدم هر تاثیر مثبتی که تا حالا از من گرفته به خاطر رفتار و منش من بوده نه صرفا کلامم...