مشهد که بودیم خانمم با استادشون در مورد برخی از خطورات ذهنی شون در نماز و برخی وقایع صحبت کردن... استاد بزرگوارشون هم فرمایشات و دستورالعملهایی دادن...
من مترصد بودم تا در فرصتی در مورد چگونگی یافتن خلوت خویشتن سوالاتی بپرسم... فرصت که پیش اومد قبل از اینکه من طرح سوال بکنم مورد عتاب این استاد بزرگوار قرار گرفتم که چرا برای خانمت وقت بیشتری نمی ذاری... و کلی اظهار دل نگرانی های مادرانه کردن در مورد همسرم... و اینکه مضمون حرفشون این بود که " پس تو چه غلطی میکنی؟!!!" البته این ادبیات مختص منه والا اون بزرگوار که هرگز از این ادبیات استفاده نمیکنن...
اومدم بگم که ما در این مورد خیلی با هم بحث و مباحثه داشتیم... خیلی علت ها و عواملش رو بررسی کردیم... هر آنچه که لازم بود در ایم باره بدونه میدونه... و من کاری که از دستم بر می اومد رو انجام دادم... که جلوی زبانم رو گرفتم و گفتم :
چشم... اهتمام بیشتری میکنم برای این موضوع...
علت اینکه اون حرف رو نگفتم این بود که ناگهان در ذهنم وارد شد که استاد منطورش این نیست که چرا خانمت هنوز دچار خطور هست بلکه منطورش این بود که تو چرا هنوز بالاتر نرفتی... و فقط در حد حرف میتونی کمک کنی...
یاد اون داستان افتادم که شاگردی نزد استادش رفت و استاد باهاش سر سنگین بود... علت رو پرسید و استاد بهش گفت: دیشب در همسایگی تو خانواده ای با شکم گرسنه خوابیدن و چیزی برای خوردن نداشتن و تو با شکم سیر خوابیدی...
شاگرد گفت: ولله خبر نداشتم... اگر مطلع بودم نمی ذاشتم گرسنه بخوابن... استاد تشر زد که تمام گله من اینه که چرا خبر نداشتی... اگر خبر داشتی و کاری نمی کردی که اصلا راه نمیدادمت به خانه ام...
خلاصه اینکه هر چی بیشتر میگذره از قصه مشهد و عاشورای امسال بیشتر متوجه گله مندی استاد میشم... نشون به اون نشون که امسال در اربعین هم متوجه شدم اون ذوات مقدسه هم از من گله دارن...
واقعیت اینه که توانمندی هایی بهم داده شده... و به جای استفاده بهینه از توانمندی هام... مشغولش شده بودم...
و البته این حرفهام ربطی به نوشتن و ننوشتن در اینجا نداره... صحبت از اصل و فرع هست...
در واقع وقتی رفتم بگم که من متوجه لزوم خلوت با خویشتن شدم استاد پیش دستی کردن و گفتن تا حالا کجا بودی؟...
الان؟!!!!
هم دیر هست و هم نیست اما خیلی وقت هدر دادم... مشغول بازی با توانمندی هام بودم... قبله ای که باید به سمتش نماز میخوندم رو گم کرده بودم... نماز میخوندم اما پشت به قبله...
بیش از این نتونستم باز کنم اما نوشتمش تا دیگرانی که اینجا رو میخونن حواسشون رو جمع کنن و حرفمون نشه حرف اون کشیش که آخر عمرش فهمیده بود که باید اول از خودش شروع میکرد...
روی قبرش گویا نوشته بود در جوانی آرزو داشتم جهان رو تغییر بدم... بزرگتر که شدم گفتم تغییر جهان کار من نیست باید کشورم رو تغییر بدم و همینطور محدوده تغییر دادنش کوچکتر شد و در آخر عمر فهمید که اول باید خودش رو تغییر میداد تا بعد از اون میتونست بلکه جهان رو هم تغییر بده...