سال 88 یا 89 بود که مقام معظم رهبری اومده بودن چالوس... و در ورزشگاه این شهر سخنرانی کردن... با اینکه از شهر ما تا چالوس مسافت زیادی بود اما رفتیم... قبل از اینکه آقا تشریف بیارن توی جایگاه سعی کردم خودمو برسونم به جلوی جایگاه تا بتونم آقا رو از نزدیک ببینم (کلا یه حب درونی بود... کاریش نمیشد کرد) همین که آقا تشریف آوردن و شعارها شروع شد ازدحام جمعیت هم درجلوی جایگاه فوق العاده زیاد شد طوری که نفرات بهم فشرده میشدن این فشارها موجب شد کسانی مثل من که قد و وزنی متوسط دارن از جا کنده بشن... کاملا غیر ارادی فقط پنجه پاهام روی زمین بود... و فشار جمعیت منو به عقب میروند... وقتی دیدم که اونقدر عقب اومدم که دیدن آقا برام میسر نیست مثل بچه های خوب اومدم آخر جمعیت که بتونم بدون هیچ ازدحامی و تنشی حرفهای اقا رو خوب گوش بدم...واقعا اون جلو فقط کسانی که قد بلند تر و وزن بیشتری داشتن میتونستن بمونن...
این یک واقعیته... یه اصله...ممکنه حب های خوب در دلمون وجود داشته باشه مثل همون که یکی از کوفیان به امام حسین عرض کرد : "دلهای کوفیان با شماست اما شمشیرهایشان با بنی امیه است" و امام حرف این مرد کوفی رو تایید فرمودن و فرمودن این برادر کوفی راست میگوید... یعنی میشه دل با امام باشه اما جسم و فعل ما با امام نباشه...
من امسال در بین الحرمین همین ها رو خدمت آقا عرض کردم... گفتم آقا ما دلمون با شماست... اما کوتاه قامت هستیم و وزنی نداریم... به وقتش که ازدحامی اتفاق بیفته ممکنه نتونم جسمم رو و عملم رو و رفتارم رو برای شما صرف کنم... سخن جدی هست... تعارف نیست... هر کسی اگر رجوعی به خودش داشته باشه تلخی این حال رو درک میکنه... وقت داره میگذره... و من میبینم همون اندازه که ندانسته هام خیلی وسیع تر از دانسته هام هست نشدن هام خیلی بیشتر از دانسته هام هست... یعنی من خیلی میدونم و در مقام ملکات و داشته ها خیلی از دانسته هام عقبم... یا بهتره بگم دانسته هام خیلی بیشتر از داشته هام هست... این اصلا خوب نیست...
لذا گشتی در خودم زدم و میزنم... و علت این کوتاه قامتی در مقام عمل و ملکات و داشته ها رو جستجو میکنم... و میبینم من همین "ن. .ا" 32 ساله نیستم بلکه ن. .ا یی هستم که قرنهاست پیشینه داره... از پدر و مادرم در خودم اثر میبینم ، از پدر بزرگ و مادر بزرگم... و از اجدادم... من حاصل قرنها فراز و نشیب آبا و اجدادم هستم... اگر ترسی در وجودم هست... اگر گاهی حسادت میکنم... اگر گاهی زبان به تمسخر باز کردم... حتی اگر همت بالایی دارم... اگر رقیق القلب هستم... اگر محب اهل بیت هستم...
همه و همه محصول قرنها سبک زندگی و تربیتی اجدادم هست... این وسط من هم یکی دو تا با مدل زندگی خودم بر خوبیها و بدیها اضافه کردم...
"ن. .ا" 32 ساله یک همچین مجموعه ای هست...
محمد حنفیه در جنگ صفین فرمانده سپاه امیرالمومنین بود... حتی مالک اشتر هم زیر دست محمد حنفیه بود... اما در یک واقعه ای در جنگ محمد حنفیه کمین گرفتن رو به عنوان تدبیر نظامی اتخاذ میکنه و مولا به سمتش میره و میگه چرا حمله نکردی؟... میگه کمین گرفتم تا تیرهاشون کاهش پیدا کنه بعد حمله کنیم... آقا با غلاف شمشیر به گردن محمد حنفیه میزنه و میگه این ترس را از مادرت به ارث بردی...
خلاصه اینکه ما مسئولیم... و چشم پیشینیان ما به همت ما هست...
اینکه میگن فرزند صالح باقیات الصالحات هست میتونه به این معنا هم باشه که فرزند صالح میتونه رذایلی که از چند نسل قبل بهش رسیده رو قف بزنه و به نسل بعد منتقل نکنه... با این قف زدن تمام اجدادش خوشحال میشن و به این فرزند مباهات میکنن... چون اثراتی که از بابت انتقال اون رذایل در دنیای بعد از مرگ تحمل میکردن تمام شده...
ما فرصت زیادی نداریم...
جوجه همین که پر و بال بگیره مادرش از دخالت مستقیم در امورش خودداری میکنه... تا جوجه به مقام ام یا اب برسه... باید کتل طی کنه...
ما هم در همین وضعیم... به امام عرض کردم تحلیلم از وضعیتم اینه که جوجه ای هستم که دیگه مادرم مستقیم در اموراتم دخالت نمیکنه... و ممکنه یه اشتباه موجب بشه خوارک مار و گربه و موش بشم... و این خسران بزرگی هست برای من...
حس تنهایی ام رو به امام عرضه کردم... تا دریابه منو...
این راه رو باید رفت... با تمام فراز و نشیبش...
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
رهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش...