450 درجه فارنهایت

راستش اولش که این بزرگوار پیشنهاد دادن در این چالش شرکت کنم تمایلی به این کار نداشتم اما وقتی یاد یکی از کتابهای تاثیرگذار زندگیم افتادم گفتم مطلبی بنویسم... و در این چالش شرکت کنم...



نمیدونم چه حکمتیه که وقتی تصمیم گرفتم جل و پلاسم رو جمع کنم دو پیشنهاد برای نوشتن از دو موضوع به من شده... اولش نمی خواستم هر دوتا رو قبول کنم اما دیدم باید بنویسم در مورد هر دوتا... یکی همین مطلبه... دیگری مطلبی در مورد عدل خدا

من از 19 سالگی بیشترین اوقاتم رو کتاب ها پر میکردم...شاید علتش این بود که دنبال حقیقت میگشتم... دنبال حرف و منطقی بودم که آرومم کنه... از فلسفه و رمانهای غرب هم شروع شد مطالعاتم... از هایدگر و نیچه و اسپینوزا و شوپنهاور و کانت و هگل و دکارت در فلسفه تا سارتر و کامو و برتولود برشت و ویرجینا ولف و مارسل پروست در رمان و نمایشنامه و فیلمنامه... تا کتب تاریخ هنر مخصوصا موسیقی از رنسانس تا قرن بیستم و ...
اما همواره روح جستجوگر من تشنه حرف حقی بود که آرام بگیره... منتها روح نسبیت و هرمونتیک و تاویل پذیری شخصی هر حقیقتی بدون هیچ شرطی در تفکر غرب حاکم بود و اینها روح من رو آرام نمیکرد... 
خلاصه ی تمام فلسفه غرب برای من این شد که ببین تو چه درکی از حقیقت داری... همون معیاره... در حالی که من نمی تونستم درک خودم رو معیار قرا بدم... من حالم شبیه اون دعای امام سجاد بود که به خدا عرض میکردن موی پیشانی من رو بگیر و با خودت ببر... من به اراده و پای خودم نمی تونم بیام... منو ببر...
در غرب انسانها خدا میشدن با هر تفکری... اما من دنبال تفکری میگشتم که انسان خدایی بشه...
در غرب تمام انسانها معیار بودن... اما من دنبال انسانی میگشتم که حقیقتا معیار باشه...


اومدم به دامان شهید مطهری افتادم... از کتب فلسفی اش شروع کردم... منطقش رو خوندم... اصول فلسفه و روش رئالیسمش رو خوندم... حدود هفت هشت تا کتاب فلسفی دیگه اش رو هم تهیه کردم اما اونها رو موضوعی میخوندم نه به صورت کامل...
شهید مطهری کمی حالم رو بهتر کردن... اما همچنان خلاء وجود داشت برای من... شهید مطهری خورکهای خوبی به من داد اما باید از کتبشون عبور میکردم... علمای دیگه ای هم بودن که تا حدودی خواندمشان اما باز هم به پای شهید مطهری نمی رسیدن...
تقریبا داشتم ناامید میشدم که کتابی پیدا کنم که معیار و میزانی به دستم بده که بیارامم...
اوایل سال 88 بود... چند اتفاق بد در سال 87 موجب شده بود حالم اصلا خوب نباشه... این خلاء روحی ام هم دست از دلم برنمی داشت... تا اینکه در یکی از صبح های بهار 88 اتفاقی برام افتاد که بدون اینکه کسی بهم چیزی بگه فهمیدم باید کتبی رو بخونم... از نویسنده اون کتب فقط اسمی میشناختم (علامه حسن زاده آملی)... همین... تحقیقی کردم دیدم هم توصیفات تاییدی از ایشون خیلی شگفت انگیزه هم تکذیبه هایی در مورد ایشون خیلی پررنگ و تنده... گیج شدم... از نماینده نهاد رهبری دانشگاهمون از اون مولف (علامه) پرسیدم... و گفتم پشت سر ایشون ان قلت و حرف و حدیث زیاد هست... ایشون چه جور مولفی هستن؟...
نماینده مقام معظم رهبری در دانشگاه به صراحت فرمودن: در مطالعه اون کتب کوچکترین تردیدی به خودت راه نده... و این رو بدان که حسادت در بین علما بیش از عموم مردم هست... تمام اون حرف و حدیث ها از روی کینه و حسادت و یا جهالت هست... و در تایید ایشون توصیفات شگفت انگیزی کردن که من نقل نمی کنم اونها رو... اما بعدها فهمیدم تمام اون توصیفات ایشون از اون مولف عین حقیقت بود...


من نمیدونستم خواهرم کتب اون عالم رو میخونن... وقتی اون اتفاق رو برای خواهرم تعریف کردم ایشون به یکی از شاگردان اون عالم دسترسی داشتن قضیه رو گفتن... اون شاگرد فرمود اگر دوست داشتن بیان کتب این عالم رو بخونن... هر سوالی داشتن از فلانی بپرسن... اگر فلانی نتونست قانعش کنه... بیاد پیش خودم...
رفتم پیش فلانی (آقا مهدی)... بعد از یکی دو ساعت صحبت به این نتیجه رسیدم: بعد از خوندن اون همه کتابها هنوز هیچی نمیدونم... بهش گفتم ، یه کتاب بهم معرفی کن... من خیلی چیزا رو نمیدونم...
یه سی دی از یه سخنرانی حدود 20 جلسه ای بهم داد... موضوعش رابطه علم و دین بود...
خیلی از اون سخنرانی خوشم اومد... ازش خواستم از اون جنس،کتابی بهم معرفی کنه... احساس میکردم به یک دریای متلاطم رسیدم... دریایی مواج...
کشتی و بادبانی بزرگ و محکم لازم بود تا وارد این دریا بشم...


کتاب "معرفت نفس" علامه حسن زاده آملی با شرح آقای صمدی آملی رو بهم معرفی کرد و گفت بیا با هم بخونیمش و مباحثه کنیم...
حالا دیگه چند ماهی بود از فتنه 88 گذشته بود و ما داغی از اهالی فتنه بر دلمون بود و صحنه ها دیده بودیم... شروع کرده بودم به خواندن کتاب... و شرح... رسیدم به این جمله: " وجود مساوق حق است"
جزوه رو بستم و خوابیدم... انگار آرام شده بودم... همین بود... میتونستم مطمئن باشم بقیه سوالهام هم پاسخ داده میشه... ولو ده سال دیگه...
حدود چهار سال با اون دوستمون (آقا مهدی) و جمعی که بعدا ما به اونها ملحق شدیم خواندیم و مباحثه اش کردیم... این کتاب نه فلسفه بود و نه عرفان... هم فلسفه بود و هم عرفان و هم مطابق قرآن...
در طی چهار سال موفق شدیم از مجموع 153 درسش 13 الی 14 درسش رو مباحثه کنیم... تقریبا تمام این 4 سال هفته ای یک ساعت مباحثه داشتیم...
این کتاب و مطالبش و مباحثاتش بیشترین تاثیر رو در شکل گیری جهان بینی من داشته...
اساسا این کتاب، کتابی نیست که میوه بده دستت... بلکه بذر میده دستت و کشاورزی و کاشتن یادت میده... این تویی که باید با استفاده از اون اصول و کدها بذر وجودت رو سبز کنی و میوه بدی...
اساسا هم با این منش که به جای گفتن مصادیق ، اصول رو به جان انسان القاء کنن موافقم... چون اصول رو درست درک کردن مثل همون چشم بینا هست در دو مطلب قبل از اینم...


فهم و درک این اصول و به کار بستنش در مسائل خانوادگی و اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی نیاز به تعمق داره که خب غالبا حوصله و صبر در خوری نداریم تا به سمت این تعمق بریم... ما بیشتر میوه دوست داریم برای پوست کندن ، نه بذر برای کاشتن و سبز کردن...
جامعه مدرن و سبک زندگی جدید این کار رو با ماها کرد
ن. .ا
لوسی می
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
اون عالم جناب حسن زاده ی آملی بود؟!
اون سخنرانی چی بود؟
خیلی مبهم نوشتین که! توضیح بدین لطفا.


****** ***** **** **** **** **** ** **** ** **** **** *** * **** ********* *** ** ************** **** ******* ***** ** *** **** ******* *** *** **** *** **** **** * ********* *** * ***** **** **** *** ***** ** ****** ** **** ** ***** *** **** **** ** ** ** * ** **** *** **** ** ****** ***** * **** ** **** ******* **

**** ***** ***** **** ******* ** ***** **** ** ****** ** **** *****
*** * **** ****** ** *** **** *****

بله اون عالم ایشون هستن

اون سخنران هم آقای صمدی آملی هستن

واقعا!!!
یه چک میکنم...

اون دعا رو هم پای سخنرانی ها شنیدم... اتفاقا اسم دعا رو هم گفتن اما الان واقعا یادم نیست...

پیـــچـ ـک
سلام
در مورد این کتاب گفته بودید. 
جالب بود برام. پستتون باعث شد به این چالش فکر کنم. جواب جالب در مورد خودم دارم...

رفتنتون چی شد؟ میخواستم بیام بگم، هر تصمیمی بگیرید من از شما متشکرم و اگه قابل باشم دعاتون میکنم.

سلام

چی اش جالب بود؟

باید برم... قول یه مطلب دیگه هم دادم اون رو بنویسم یا دیگه نمی نویسم و میرم یا یه مطلب حرف آخر هم بنویسم...
موید باشید... من استفاده ام رو از این فضا و آدماش بردم ان شا الله من هم برای این فضای مفید فایده بوده باشم...

تسنیم ‌‌
من شاید به اندازه‌ی شما حتی رمان هم نخونده باشم، چه برسه فلسفه و عرفان و... اگه مستقیم برم سراغ این کتاب چی؟ حالا توقع ندارم همون تاثیری که رو شما داشته رو منم داشته باشه، ولی خب میگم به دردم خواهد خورد آیا؟

خانوم لوسی‌می خانوم، بلند بگین ما هم بشنویم! خب کنجکاو میشم اینجوری! :)

پیشنهاد نمی کنم با این کتاب شروع کنید...

کتب شهید مطهری براتون مفیدتر هست

دایی حیدر
سلام و درود و همچنین سپاس .. 

سلام علیکم

:)

پیـــچـ ـک
کلیتش. 
نزدیکی فکرام به حرفاتون. و این که دارم رصد میکنم ببینم کسی هست که اون چیزی که من دنبالشم بگه یا نه...

شما توی زندگی و نگاه من خیلی تاثیر مثبتی داشتید! کاش حداقل کلا نمیرفتید و کاش مطالب وبلاگای قبلیتون در دسترس بود.
سوال داشتیم چه کار کنیم خب؟!

من به وبلاگای شما سر میزنم...

اگر لازم بدونم نظر میذارم... اما نمیدونم تا کی روند سر زدن ادامه داشته باشه...
من وسیله بودم... چیزی که برای خدا فراوونه، وسیله هست...
اون چیزی که من باید بهش مقید باشم تکلیفی هست که تشخیص میدم...

واقعا تشخیصم اینه که کارایی من اینجا تموم شده... بعد از اینش فقط یه عادت یا یه وابستگی ای هست که سیر نزولی به خودش میگیره و روح رو زمخت میکنه...
خطاهایی هم داشتم که باید به ریشه هاشون فکر کنم... و دیگه تکرارشون نکنم

تسنیم ‌‌
خیلی ممنونم
موفق باشید و عاقبت بخیر ان‌شاءالله

موید باشید

آشنای بی نشان
من از کتاب های فلسفی خوشم میاد
بعد از خوندن کتاب جوان و انتخاب بزرگ از طاهرزاده تصمیم گرفتم کتاب های دیگش رو هم بخونم ولی خوشم نیومد نثر خیلی بدی داره
فکر کنم همون کتاب های شهید مطهری بهتر باشه

شاید علتش اینه که دوست نداری میوه بدن دستت... دوست داری خودت میوه به ثمر برسونی...

اگر واقعا از متون فلسفی خوشت میاد بدون اگر دنبالش بری و درست طی طریق بکنی قابلیت رشد زیادی داری...

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان