خاطرات کشاورزی من

سه شغل رو دوست دارم... قلبا دوست دارم... بدون اینکه اول دلیل بیارم بعد به نتیجه برسم که دوستش دارم...

به قول فلاسفه، بدون تصور ، تصدیقشون میکنم... یا بهتره بگم تصدیقشون مقدم بر تصورشون هست...

مثل حقیقت وجود... تصدیقش مقدم بر تصورش هست...


1: چوپانی

2: کشاورزی

3: معلمی


از این سه شغل حدود یک سالی (سال اول ازدواجم) شغل دوم رو تجربه کردم... چه گشایش ها در اون یک سال داشتم البته نه به لحاظ مالی...

بذرها رو با ذکر می افشاندم... ذکر ها رو با عشق میگفتم... و البته سختی های زیادی رو در این دوره تجربه کردم... اما به خاطرات خوش و گشایش هایی که برام ایجاد شد می ارزید:


استاد بزرگواری برای سخنرانی به شهرمان آمده بودن... برای شام، مهمان حاج آقا شده بودن... همسر حاج آقا زن عالمه ای هست... عالمه ای گمنااااام... الحمدلله که ما با خانواده حاج آقا رفت و آمد داریم...

حاج آقا رفتن بازار و برای شام کمی سبزی خریدن...

سبزی رو که به منزل آوردن همسرشون نگاهی به سبزی ها انداختن و گفتن زحمت کشیدی اما دوست دارم سبزی هایی که "ن. .ا" کاشته رو جلوی استاد بذاریم... حاج آقا با من تماس گرفتن و ماجرا رو گفتن...

گفتم: چشم حاج آقا ولی سبزی هام جور نیست... فقط ریحون دارم...

گفت: ما هم فقط ریحون میذاریم جلوی آقا... اشکال نداره...



اینکه اون همه سختی ها و تنگناهای اون زمانم همچین خاطراتی رو هم داشت سختی هاش رو برام شیرین میکنه...

خیلی به فکر اینم که چوپانی رو هم تجربه کنم اما الان که شرایطش محیا نیست خیلی دوست دارم شرایط مالی اجازه بده و تعدادی گوسفند بخرم و بدم به یه چوپان... با هم توافق کنیم بر سر منافع و مضارش...
شک نکنید بهتر از گذاشتن پول توی بانکه...


یکی از خاطرات اون دورانم این بود که روزی یکی از هم مباحث ها اومد سر زمین کشاورزی ام... (استاد دانشگاه و از اعضای هیئت علمی هستن ایشون) مقداری پول برای من آورد و گفت فعلا تا محصولاتت به ثمر بنشینه اینها رو داشته باش... بعدش هر وقت در توانت بود بهم پس بده...
من خیلی نیاز داشتم... اما لحظه ای خیلی سختم شد... من چیزی از تنگنای مالی ام به احدی نگفته بودم...
یک مسئله در ذهنم اومد و از اون سختی بیرون اومدم و پول رو گرفتم و تشکر کردم:
این بنده خدا با نیت خیر خواست کمکم کنه... من سدِ راهِ این خیر نباشم... پذیرفتم و ...

قشنگی های زیادی در اون زمین دیدم... که اینها اون کوچیکاش بود... یکی دو سال اول ازدواجم مضیغه های مالی جدی ای داشتم... اما چون ازدواج کردن رو برای خودم تکلیف میدونستم و چون تعالی خودم رو از این کانال میدیدم اقدام کردم با وجود اینکه با لیسانسم شغلی نداشتم... و یقین داشتم خدا اعتمادم به خودش رو بی پاسخ نمیذاره... و واقعا چشیدم که... خدا هست!!!


تغییراتی در خاطرات دادم تا برای عموم قابل هضم باشه... والا از نظر خودم خاطرات رو شهیدش کردم... اصطلاح شهید تنها جایی که به معنی مثبتی به کار نمیره در این جور جاهاست... باهاش مشکل دارم... اما فعلا چیز جایگزینی به ذهنم نرسید
دریافت
ن. .ا
پیـــچـ ـک
سلام
اومده بودم بگم چرا خبری ازتون نیست که دیدم پست گذاشتید.
در مورد پستتون زیاد حرف دارم...اما فکر میکنم شما که می دونید منم که می دونم...دیگه چرا بگم؟!

ُسلام

هستم... هم مطالب رو میخونم هم تقریبا یه روز در میون دارم مطلب مینویسم...

نمیدونم چی بگم... بگم بگید یا نگید...
هر طور صلاح میدونید...

خانم الفــــ
سلام علیکم
درباره پاراگراف اخر و مشکلات اول ازدواج و... خیلی دلم میخواست ما هم بتونیم, باورمون رو بیاریم در صحنه عمل. و سالهاست چه مصیبتها و محرومیتها بخاطر این باور نکشیدیم. کسی باور نمیکنه که با اعتماد به ربوبیت حضرت حق میشه پیش رفت...
غبطه میخورم که شما این فرصت رو بحمدلله پیدا کردید و نتیجه ش رو چشیدید.الحمدلله.

سلام علیکم

میگن توی یه استخری چند تا کوسه ی گرسنه انداختن و گفتن هر کی بتونه از این طرف استخر شنا کنه تا اون طرفش و زنده بیرون بیاد فلان قدر جایزه داره
کسی جرات نمیکرد بپره داخل که یهو یکی شیرجه زد و به هر مصیبتی بود با حمله کوسه ها و... تونست خودش رو برسونه به اون ور استخر...
از استخر که بیرون اومد وحشت زده و با غضب به آدمای اطراف استخر نگاه میکرد، اومدن پیشش که آقا انگیزه شما چی بود که پریدید داخل آب... نترسیدید که کوسه ها بخورنتون؟
گفت: انگیزه رو ولش کنید.... اول بگید کی منو هل داد انداخت توی استخر؟!!!!

حالا حکایت منه... هلم دادن...
به قول شاعر:
آرش دیگری از من تو بسازی ورنه
من خودم با خبر از سستی بازوی خودم...

اما واقعیت اینه که امتحانات الهی هرگز پایان نداره... مخصوصا امتحان اعتماد به حق...
هر بار در سطحی متفاوت این امتحان کرفته میشه...
من هم خیلی جاها که هلم ندادن، نپریدم توی استخر...

داستان حضرت موسی و رود نیل و تعقیب فرعونیان، در این زمینه اعتماد به نصرت الهی هر بار برام نکات جدیدی داره...
بنی اسرائیل روبرور رو سد بزرگی به نام نیل دیدن و پشت سر رو هم تهدید بزرگی به نام لشگر فرعون...
عقل محاسبه گرشون میگفت اینجا بن بسته و نهایت کارشون هلاک شدنه...
حضرت موسی هم نمیدونست که در این بن بست ظاهری قرار هست رود نیل شکافته بشه (نمی خواست که بدونه_ اذا شاء ان علموا ، علموا)
اما تفاوتش با قومش این بود که میدونست بر حق هستن و نصرت خدا بی تردید بشامل حال کسی که در راه حق هست میشه...
برای همین به قومشون فرمودن: کلا ان معی ربی سیهدین
این باور در حضرت موسی ریشه داشت... من نظرم اینه که وقتی قومش اومدن و خوف خودشون رو مطرح کردن هنوز حضرت موسی اون توجه جزئی رو نکرده بودن که ببینن راه نجات چیه... (اذن نداشتن) به جای اینکه بفرمایند الان رود نیل شکافته میشه... اصلی رو به قومشون تذکر دادن... ان معی ربی، سیهدین...

اون قوم بنی اسرائیل ، درون خیلی از ماها هست...
بن بست های ظاهری که میبینیم خوف هلاک شدن و تباه شدن پیدا میکنیم... چون واسطه ها هنوز برامون اصالت دارن...

 

آشنای بی نشان
حالا بدون ازدواج نمیشه تعالی داشت؟
اونم با این دلار:))





هرگز راه تعالی بسته نیست برادر من...

شک نکن
در هر شرایطی میشه تعالی داشت فقط باید خواست و همتش باشه

آشنای بی نشان
اون داستان استخر خیلی خوب بود

+ الانم حاضری دوباره کشاورزی کنی؟

اون طنز لیفه ای داشت... به خانم پیچک هم گفتم... اصلا بدون هل دادن کسی به سمت استخر نمیره... همیشه هل دادنی در کاره...
عاشقشم
بارها به خانمم گفتم دوست دارم یه زمین کشاورزی بخرم و کسب و کارم رو از این راه بگذرونم...
و واقعا هم به فکرش هستم


آشنای بی نشان
بیخیال فرش میشی؟
این همه براش زحمت کشیدی؟

خب هر دو شغل رو داشته باشم اشکال داره؟

کار من طوریه که میشه دورکاری هم کرد

آشنای بی نشان
چه کار خوبی داری:)

ان شا الله بهترش نصیب خودت بشه خوشتیپ...

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان